پرچنان

ساخت وبلاگ
همین که میخواهی گزارش پرونده ای را بنویسی، میبینی چند گل خندان، چند گل سرشار از خنده، نَظاره گر تو هستند، وجودت سبک میشود، از حجم دردی که دیده ای گویی کاسته میشود. بعضی از گلها سر خم کرده اند و در حال خوانش گزارش تو هستند.گزارش فرزندی از فرزندانم که چند سال از عمرم را با او، هم مسیر زندگی شده بودم را بنویسم. این که بعد از خصوصی سازی، دنیایش عوض شد، مصادیق بارز کودک آزاری بر او اتفاق افتاد و مسئولین امر چشمانشان را به موضوع بستند. این که تو باید بهتر عمل میکردی. عملگرا تر میبودی. و اینکه اگر« دوستان جوان دانشجویی »که دارم، نبودند، مرزهای وجدانم تا کجای عمق وجودم لهم میکرد. به کمک آنها، موضوع علی ام، فعلا حل شد.خنده گل اما آرامم میکند.یکی از بزرگترین منابع نوازشی برای من گلها هستند. که عزیزی از همکارانم بی دریغ، بر ما، می بخشاید.هنگامی که دردمند از دیدن درد های آسیب به اداره باز میگردیم، گلها خنده کنان، دستانشان را بر لبانم میگذارند و همی گویند:فقط، درنگی،سکوت کن و مرا تماشا کن.در زندگی ، اقبال های بلندی داشته ام، یکی از بزرگترین آنها، آشنایان و دوستان زیادی دارم که باغبان انسانیت هستند. از آنها بسیار بهره میبرم. در بازگشت از سفر بلوچستان، بذری، ایده ای در ذهنم خلق شد و آن را با همسفران مجازی ام مطرح کردم و در نهایت به دست باغبانان انسانیتی که میشناختم، به ثمر نشست.دو کتابخانه به روز پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 188 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 15:27

Soheil R:با آفتابکار مان ( دوستانی که این واژه را ملتفط نمیشوند، با سرچ این کلمه در همین کانال، معنای آن را خواهند یافت) هماهنگ کردیم و به همراه او بدون هماهنگی قبلی، به منزل دخترک مراجعه کردیم.دختری که افکار خودکشی داشت و روز قبل نیز اقدام کرده بود. خانه درهم و برهم بود، از دنیا یک مادر مرزی دارد و به تبع آن نتوانسته مناسبت های اجتماعی، رسومات معمول را یاد بگیرد.از دیدن ما سوپرایز شده بود، وارد گفتگو شدیم. آفتابکار ما نرم نرم، آرام و کم حرف وارد گفتگو شد.«من میخوام پرنسس باشم»، دخترک گفت و ما هم در ادامه گفتگو او را پرنسس خطاب کردیم.آفتاب کار ما قرار شد در زندگی پرنسس آفتاب کاری کند، همچون آفتاب بی دریغ، بی توقع، بی چشم داشت.و قرار شد از این به بعد در بطن زندگی پرنسس باشد. تا آداب دانی را فرا گیرد. با حضور در زندگی پرنسس متوجه میشویم، بیشتر گنجینه یادگیری ما خانواده است. از سلام و علیکمان، تا نشست و برخواست مان، تا ریزترین و ساده ترین کارهایمان، خانواده و اهمیت آن را فهم نخواهید کرد جز با مقایسه روحی، فکری، رفتاری آدم هایی که آن را نداشته و یا ناقص داشته اند.خنده های روزهای بعد پرنسس و حس شادی که داشت. از بهترین لحظات زندگی ام بوده است.کتمان نمیکنم، حس شعف درونی ام را در آن لحظه که بیان کرد ما را همچون فرشتگانی که به ناگاه از درب ورودی وارد خانه شان شدیم دیده است. آن هم نه یکبار، پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 192 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 1:01

قسمت بادام تلخ.این که یک دخترک، همچون پرنسس، توانسته فردی را بیابد که از او، ازخانواده او بیاموزد، این که مورد پذیرش یک فرد قرار گرفته، خیلی خوب است. این که فردی او را به خانواده اش راه داده عالی است. نگاه از بالا به پایین به او ندارد معرکه است.اما از طرف دیگر ماجرا هم ببینیم.این که کودکان و فرزندان محروم این سرزمین، از جنس همین پرنسس، چرا نمیتوانند و نتوانسته اند به حریم خانوادگی و امن ما نزدیک شوند. چرا به آنها راه نداده ایم؟ چرا خودی حساب نشده اند؟ نهایتاً پولی بابت کمک داده ایم و تمام.ضعف قوانین هست. البته که هست. اما چرا اینجای داستان بسمت ضعف قوانین غش کرده ایم؟ نخواسته ایم از خود خلاقیتی خرج دهیم. نخواسته ایم چشمان خود را بینا تر کنیم. خانواده خود را فقط دیده ایم و صندوق گدا اهنی ها را برای کمک به آنها.به سنت رجوع میکنم. محمد بن عبدالله (ص) در دامان فردی غیر از پدر و مادرش بزرگ شد. علی ابن ابی طالب (ع) بخاطر تنگ دستی پدرش در دامانی دگر بزرگ شد.آن وقت زندگی ما، داستان ما، سلوک ما، منش ما، قوانین ما کجای این داستان سنت قرار میگیرد.این که هنوز یکی از سخت ترین قوانین مربوط به فرزند خواندگی و خانواده امین شدن را در جهان داریم، با کجای زندگی دو فرد اول مذهبی ما همسان و همسخن است؟زمانی زندگی بشر، زندگی عشیره ای بود و از درون آن در فقه، موضوعیتی به نام «رضاعی» پیش آمد. تا بشر وانمان پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 190 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 1:01

با مامور کلانتری برای تحقیق پرونده ای رفته ایم به آدرس، تحقیق کرده و در حال بازگشت به کلانتری هستیم. در طول مسیر چند تا فوت عمیق میکند. ترک است و میدانم ترک ها وقتی چیزی بسیار غمگین و در عین حال اندیشناک کنندشان این پوف را میزنند. میگم، رفتی تو فکر!! آدم این همه سال در کلانتری باشه اما این چیزهای عجیب و غریب را تازه بشنود!! بیچاره بچه هِ.تو دلم از خودم میپرسم ما مددکارها چه دلی داریم؟ در کلانتری روبروی باجه منتظرم مامور، گزارشش را بنویسد و آنجا را ترک کنم. فردی که خیلی عجله دارد برگه خود را جلو مامور می گیرد و می‌گوید سرکار یک مهرش بزن برم. بعد از دقایقی آن تعجیل را در فرد نمیبینم. به فرد فوکوس میکنم.طرف میخ آدمی شده که حسابی بزک کرده و بسیار زیباست.به آدم دقایقی پیش عجول و اینک خیره، میگم، باورت میشه این فرد که تو را خیره کرده یک مرد باشد؟امکان ندارد. با چشمان خیره تر نگاه میکند و آرام زمزمه میکند امکان ندارد...***فیلم کنار دریای منچستر، برایم فیلم غریبی بود ، شاید سالهای سال در ذهنم قسمتهایی از فیلم ماندگار شود.با شخصیت اصلی داستان بسیار هم ذات پنداری کردم، شخصیت اصلی داستان، اشتباه بزرگی مرتکب شده بود و خود را بحق، لایق بخشش ندید. اما من که اشتباه بزرگی مرتکب نشده ام، پس چرا اینگونه با شخصیت اصلی یگانگی احساس کردم؟فیلم در فضای سرد اما باروح و تم غم فسرده ناشی از سرما ایالت های س پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 177 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 22:51

بعد از سفر بلوچستان و ورود به آب و هوای تهران، دو هفته مریض بودم که در هفته سوم روزی دیدیم، حتی قدرت بالا آمدن از پله های بی آرتی دروازه دولاب را نیز دگر ندارم و بدنم سیستم گرمایشی خود را( بدنم گرما و حرارت زیادتری نسبت به هم جنسان و هم سنانم تولید میکند) از دست داده است. به ناچار به پزشک مراجعه کردم و او دستورهای درمانی خود را داد و گفت یک عکس از ریه ات نیز شاید لازم باشد بگیری.پدر من از سرطان ریه درگذشت و همین جا را برای خیال پردازی هایم به من میداد که احتمال جدی بودن موضوع را بدهم.یک هفته با خود «تصویر سازی ذهنی» کردم. این که اگر تشخیص، بیماری شدید بود، چه واکنشی نشان دهم. به روند درمان های مربوطه گام بردارم یا نه؟ همین که خودم را در لباس آبی ملایم بیمارستان، در حالیکه به امر و نهی کادر بیمارستان گوش میدهم، ترسیم کردم و اینکه کیفیت زندگی را در حال قربانی کردن کمیت آن هستم، با خود این موضوع را حل کردم که آخرین خاطراتم از این قطار، آب های زلال چشمه های بالادست و رکابیدن های در دور دست باشد. پس در « خیالم» شروع کردم به آمده سازی اطرافیانم. ابتدا برادرم، اقدمات حقوقی که در فرصت مثلا سه ماه انجام باید میدادم تا پس از پیاده شدن در ایستگاه آخرم، او در محنت اداری و حقوقی نیفتد. سپس اقوام نزدیکم، آنها را مجاب کنم که به روند بی فایده مراسمات زیاد تا چهل نیفتند. به دوستانم، آنها که با ایشا پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 22:51